To Be, To Become



چند روز پیش نامه ای از بیست سالگی ام دریافت کردم. برای خود بیست و پنج ساله ام آرزو کرده بودم که بیشتر خوانده باشد و سفر کرده باشد. آرزو کرده بودم کسی را در زندگی اش داشته باشد که برایش تجسم عشق باشد. و چیزهای دیگر.

حالا کسی را در زندگی ام دارم که دوستش دارم و دوستم دارد و آنقدر زندگی بر سرم آمده است که بدانم این چه خوشبختی بزرگی است.  سفر را اگر چه دیر، ولی شروع کردم. و خواندن، چه خوب که خواندن را هرگز ترک نکردم. رویاهای دیگری هم بافته بودم که هنوز هیچ کاری برایشان نکرده ام و این "هنوز" باید گویای این باشد که می خواهم کاری کنم.

هنوز آینده شبیه به هیولای فرانکنشتاین آنجا ایستاده است و هنوز خیلی چیزهای دیگر. اما اگر می شد نامه ای به گذشته فرستاد، به خود بیست ساله ام می گفتم که خیلی نگران نباشد، که همه چیزمی گذرد و هنوز زندگی زیادی انتظارش را می کشد. 


حالم؟ خوب است. نه از آن خوب هایی که آدم دلش می خواهد به همه لبخند بزند، اما به قدر کافی خوب. فلش بک مختصری به گذشته کردم و دیدم همیشه تعطیلات را با استرس فلان و بیسار زهر تز از چیزی که به خودی خود است کرده ام، این است که تصمیم گرفتم چیزها را برای مدت کوتاهی به تخم چپ مجازی ام نگیرم. روی صورتم ماسک جوانه گندم (چه غلط ها!) گذاشتم و بعد در نهایت نارسیسم از تماشای خودم در آینه لذت بردم. شاید  فتبارک الله احسن الخالقینی هم گفته باشم حتی :پی (نه دیگه)

خلاصه اینکه هیچ. امیدوارم همه مان ( شامل همه تان و همه شان) در مسیر تحقق رویاها (که در مسیر تخریب رویاهای کسان دیگری نباشد) قرار بگیریم و از مسیر لذت ببریم که شاید رسیدنی در کار نباشد.  از خودم در این سالی که کمی دیگر قرار است بشود پارسال، تا حد زیادی راضی ام؛ برای خاطر توان مدیریت زندگی آشکار و پنهانم که بر خلاف عرف جغرافیای بیچاره مان است. دمت گرم هیچکسِ خوبم! وِی تو گُ!





Let everything that's been planned come true. Let them believe. And let them have a laugh at their passions. Because what they call passion actually is not some emotional energy, but just the friction between their souls and the outside world. And most important, let them believe in themselves. Let them be helpless like children, because weakness is a great thing, and strength is nothing. When a man is just born, he is weak and flexible. When he dies, he is hard and insensitive. When a tree is growing, it's tender and pliant. But when it's dry and hard, it dies. Hardness and strength are death's companions. Pliancy and weakness are expressions of the freshness of being. Because what has hardened will never win.”

Stalker-

it was AMAZAING



 سال اول راهنمایی بودم، یکی از همین روزهای نزدیک نوروز یا شاید چند ساعت یا دقیقه مانده به تحویل سال نشسته بودیم توی آشپزخانه و یک چیزهایی کوفت یا نوش جان می کردیم. من مثل همیشه سر راه نشسته بودم و بابا مثل همیشه دیر می آمد سر سفره و من مجبور بودم خم بشوم تا بتواند من را بگذرد و بنشیند. نمی دانم این از کجا در آمد که بابا از نیو یرز رزولوشن هایمان پرسید. من طبق معمول هیچ چیز آماده ای نداشتم و طبق معمول خیلی سریع جواب مناسبی دادم." من از امسال تصمیم دارم حرف گوش نکنم". آن تصمیم نقطه ی عطفی در زندگی من شد. هر بار که دلم نمی خواست کاری را انجام بدهم به آن تصمیم مهم اشاره می کردم و به جز چند باری که خیلی خوب پیش نرفت، باقی ایام همه چیز خیلی بهتر از آن چیزی که هرگز می توانستم تصور کنم گذشت. چون خیلی چیزها برای آدم ها آنقدرها مهم نیست. تو نباشی یک برده ی دیگر، یا نهایتا خودشان.

امسال هم تصمیم دارم مرزهای (شاید) بی شعوری را جا به جا کنم و هر وقت دلم نکشید به روایت های غیر ضروری کسی گوش بدهم، یک طوری خودم را نجات بدهم؛ یا اگر حال و حوصله اش را داشتم یک طور دیگر. چون خیلی چیزها برای آدم ها آنقدرها مهم نیست.

البته که تصمیمات بهتری هم برای روزهای پیش رو دارم و اهمیتی ندارد که تقویم چه عددی را نشان می دهد و فلان. من خودم را آماده ی تصمیم های مهم تر حس می کنم و گمان می کنم بخشی از بزرگسالی یعنی داشتن همچو حس و حال هایی.



همیشه دو تا من وجود داشته. یکی غرق غم خودم و اون یکی همنشین آدم هایی که با اراده یا بی اون برایم مهم بودن. من همیشه اونی که کم تر مهمه بودم، نه برای اینکه کم تر اهمیت داده میشم، چون که کم تر اهمیت میدم  به خودم. چون که خیلی حرفا. دلم تنگه و گرفته و خب کسی چیکار کنه که دستم کوتاهه، کسی چیکار می تونه بکنه اصلا. چشمم به این مستطیل جادویی خشک شد و ساعت از ده گذشت و خبری نشد. گاهی زمان معینی که بگذره دیگه بعد از اون حتی سیل زمان هم که جاری بشه هیچه و به قول فلانی فقط با هیچ نمیشه کاری کرد.  

ح ها رفته بودند و بعد از آماده سازی ذهنی لی لی پوتی برای ترک کردن و در نهایت شبیه به همیشه با گریه اش مواجه شدن با خستگی به اتاقم ( که این روزها من را مثل یک عضو خارجی پس می زند) آمدم. یادداشت روز سوم را مثل روزهای قبل در نیمه رها کرده بودم و در عین نگرانی برای همه چیز یک جور خوشی زیر پوستم جریان داشت. خوشی حاصل از تنهایی. اینکه می توانستم دراز بکشم و چشمم به کتابخانه ام باشد و بعد یک شخصیت یا حتی چند قهرمان و ضدقهرمان را بیرون بکشم و تصور کنم که همین حالا زندگیشان در کدام صفحه ی کتاب است و چه حرفی برای گفتن دارند. بعد هم لابد مثل همه چیز دلم بخواهد رهاشان کنم و مثلا به سقف خیره شوم و هیچ.کمی بعد پلی لیست سن و سال دارم رسیده بود به "ای شرقی غمگین" و دلم خواسته بود دست بکشم روی سر همه مان و بگویم عیبی ندارد. من را ببین! واقعا تقصیر تو نیست! خُب؟ :)


آدم چقدر راحت توی یک شهر هزار صورت می شود. چقدر ساده اسیر اتفاق و بی اتفاقی می شود. چه آرام در دام می ماند و چه غمگین که شهر دیوانه به خیالش نیست و آن بیرون هنوز همه چیز تو گویی که هرگز در بطن آن نبوده ای جریان دارد. یک وقت هایی، همین هفت سال پیش، و آخ که انگار هزار سال است و هم انگار که همین دیروز بود، دختر هجده ساله ی شهرستانی پر شور و شری بودم که هر روز صبح برای مبارزه بیدار می شد. و بعدتر هزار طور دیگر. امروز بیست و پنج سال و فلان ماه و فلان روز  دارم و فکر میکنم ‘بختم ار یار بود رخت از اینجا ببرد’. از این شهر که من را به هزار صورت دید و آشنایم نشد. 


با تپش قلب ناشی از کابوس وحشتناکی بیدار شدم و آخ که واقعیت هم دست کمی نداشت. در این میانه از پروست خوانی با معشوق لذت ها بردم. بعد هم درد ماهیانه و روزانه(همان درد اگزیستنشیال) کشیدم و حالا دارم فکر می کنم  دریغ که از چنان شبی اصلا قرار نبوده سپیده سر بزند و همه ی ما یک مشت بیچاره ی احمق بوده ایم. گیرم که یک سپیده ای هم سر زد اصلا، کی می شود تو آنچه گذشت ها را از سر و تنت بیرون کنی و حالِ سپیده را بی ترس ببری؟ اگر می شود خوش به حالت خب.

می گفت توی خواب دوباره داشتی از  من فرار می کردی. داشت می گفت از من فرار نکن. قبل از اینکه بگویم من آدم فرار کردنم اما از قضا میل فرارم نه از تو، که به سوی تو است، صدای بوق تلفن مثل فلان خر توی گوشم طنین انداخته بود. بعد فکر کرده بودم ببینی می شود یک روزی دلم نخواهد که فرار کنم؟ ببینی می شود که دلم بخواهد از در و دیوار خانه خاطره آویزان کنم و آن را خانه ام بدانم و بعد از هر رفتنی دلم بخواهد که به آنجا برگردم؟ ببینی او من را به همین شدت دوست خواهد داشت؟ ببینی چه بر سر من خواهد آمد؟


نشسته ام توی کافه و آدم ها را که به زبان های متفاوت پیام های یکسانی را به هم می رسانند تماشا می کنم. نوجوان تونسی که اصرار دارد با همه بحث هایا در باب مذهب و سکولاریسم راه بیاندازد و هنوز آنقدر جوان است که با خواندن یک کتاب عقایدش تماما سمت و سوی نویسنده را گرفته باشد بالاخره تیزی دندانش را برای دختر چینی آشکار کرده است. از لکسیکال دنسیتیِ کلمات مشخصی توی صحبت هایش عق ام میگیرد اما به خودک فرمان می دهم آدم مهربان  و با درکی باشد. به خودم فرمان می دهم زمانی را به خاطر بیاورد که خیال می کرد جواب بعضی چیزها را دارد. بعد یک طوری از این حالِ رو به پیری رفتگی خوشم می آید. خوشم می آید که می دانم هیچ چیز بخصوصی نمی دانم و پست مدرنانه با چیزها برخورد می کنم و آن حرف ها. فقط کمی دلم گرفته. آن هم که چیز بزرگ و مهمی نیست. غم جز جدا نشدنی من است. حتی وقتی در ساحل بشیکتاش زیر باران در آغوش یار ایستاده ام هم از شدت خوشحالی غمم میگیرد. می ترسم و پیش می روم. یارم را دوست دارم. فکرش را هم نمی کردم که چنین آدمی در زندگی منتظرم باشد. این است که به خودم می گویم س اگر ز باده مستی خوش باش، با ماهرخی اگر نشستی خوش باش/ چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی چو هستی خوش باش.

قبل از اینکه از پرنده ی کوچک روی قلبم حرفی گفته باشد هم پرنده آنجا نشسته بود و چنگ انداخته بود به پوست نازک دلم. چنگ انداختنش اما از دشمنی نبود. می ترسید. اشکال غریب توی فنجان راز من را می دانستند. به "سنگ سفید جاودانه" فکر کرده بودم و دلم خواسته بود  برای یک بار هم که شده جزئی از کل باشم. پرنده توی دلم خوانده بود: "چه ساده دل بودی.". یاد جنگجو افتاده بودم. "تو من را دوست داری، اما من غمگینم".


به قول یک آدمی آدم خودش یک جا و دلش هزار جای دیگر است. یک وقت  هایی آدم خواهش های خودش را هم نمی داند. اینکه کدام را بیشتر می خواهد. رفتن یا که  ماندن را و هزار مساله ی دیگر. نگران نام میانی من است؛ گاهی در معنای نگرنده و گاهی دلواپس. بیشتر به نگریستن مایلم. می گویم بنشینی و تماشا کنی چیز ها را مثلا. ما که از دستمان چیزی برنمی آید ته تهش. یعنی که بیچِ زندگانی هستیم هر کداممان به گونه ای؛ و اصلا هر بار که غصه می آید، بگذار "بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر" و " بار دگر روزگار چون شکر آید" و این چرخه آنقدر تکرار شود تا جانمان دربیاید.

+این طولانی ترین زمانی است که در "غربت" گذرانیده  ام.کم و بیش بیست روز خوشبختی.  آغوش معشوق به مثابه ی وطن است. هنوز نرفته  دلم تنگ است.



از وقتی بازآمدم ساعت اتاق روی نه ایستاده است. این را فهمیدم که نه زمان ایده آلی برای ایستادن ساعت است. این توهم را به آدم القا می کند که هنوز زمان دارد؛ این است که می شود کمی بیشتر خوابید، کمی بیشتر کاری نکرد و همه چیز. طبق معمول "از سفر بازگشته ام ولی سفر از من باز نمی گردد".


ظرفیت اجتماعی شدن من زود ته می کشد. خیلی زودتر ازوقتی که آدم ها به آن نقطه می رسند که بگویند کم کم دیگر برویم و بعد از آن دو ساعت دیگر بنشینند و از جزئیات بی اهمیت روابطشان با دیگران بگویند. من خیلی زود دلتنگ غار تنهایی ام می شوم؛ غاری که روشنایی انتهای آن به تو برسد. دلتنگ ترینم.  با اینهمه دوست داشتن تو چه کار کنم ؟


مادربزرگم می گفت "جان جاندان آیریدی بالا". و این خیلی تلخ است در واقعیت. اینکه حتی نزدیک ترین هایت هم نمی فهمند تو چه دردی را متحمل می شوی وقتی که چهره در هم کشیده ای و دست روی دلت گذاشته ای و خیلی راحت می شود که متظاهر و نکبت به نظر برسی. این است که اغلب ترجیح می دهم شرح درد را تا خسته کننده شدن آن برای کسی پیش نبرم. این است که حالا دلم گرفته که جان از جان جداست و نه من درد کسی را و نه کسی درد من را می فهمد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

soukoku lovers 30nama حرف های یک «به اصطلاح» نویسنده! جدیدترین مدل های لباس عروس منابع تدریس بانو نیوز باب اندیشه بیا تو مووی | دانلود فیلم | دانلود سریال|دانلود فیلم و سریال|وبسایت بیا تو مووی